https://srmshq.ir/4506dc
جایی خواندم:«خانه یک مکان نیست، یک احساس است...» بله... و حاوی قویترین احساسها چه آن زمان که در خانه پدری اوقات کودکی را میگذرانی و چه آنگاه که دیگر در آن خانه نیستی و تمام احساسات آن خانه اما همراهت است و تا زندهای دنبالت میآید... اما زندگی در همین خانه و همین منبع احساس اقتضائاتی دارد که بحثی آموزشی و روانشناسانه دارد و میتواند معادلات بسیاری را در زندگی یک خانواده بسازد. چیزی که بهعنوان مهارتهای تربیت فرزندان از آن یاد میشود و بحثی بسیار مهم است. اینکه آیا والدینی که نسبت به نیازهای کودکان خودآگاهی ندارند و هیچگونه آموزشی در این زمینه ندیدهاند میتوانند فرزندانی از لحاظ روحی سالم تحویل جامعه بدهند و اساساً این آموزهها و مهارتها چه تأثیری در آینده فرزندان یک خانواده دارند؟
در این زمینه گفتوگو کردم با ماندانا نظامی دکترای روانشناسی تربیتی که پیش از این هم پیرامون مسائل مختلف در حوزه روانشناسی با وی به صحبت نشسته بودم...
میگوید:"قبلاً فلاسفه و ازجمله ژان ژاک روسو که جزو طبیعتگرایان بود میگفتند نیازی به آموزش بچهها نیست و باید در محیط قرار گیرند و اجازه بدهیم یادگیری خودش اتفاق بیفتد و بهصورت فطری این روند آموزش اتفاق میافتد و راههای درست زندگی پیدا میشود و بحث آموزش کلاسیک را منتفی میدانستند؛ اما افرادی مثل جان لاک آمدند و نظریهای خلاف فطری بودن آموزش را ارائه دادند و گفت آدمها مثل لوح سفید به دنیا میآیند و گفت باید تا جایی که میشود آموزش داشته باشیم برای تربیت آدمها که البته باید به هر دو مورد توجه داشت. چه اینکه بحث ژنتیک و بسیاری از اختلالات مادر زادی ازجمله اوتیسم را نباید نادیده گرفت و همچنین نباید تأثیر محیط را انکار کرد و حتی بحث اینکه محیط زندگی آدمها تأثیر بیشتری دارد این روزها طرفداران زیادی دارد...
اصلاً از اینجا شروع کنیم که این موضوع مهارتهای آموزش و پرورش کودک چه اهمیتی دارد؟
باید بگویم که رفتار اطرافیان یک نوزاد از همان بدو تولد بر او تأثیر دارد. رفتار مادر، پدر و خواهر و برادر و همه کسانی که در اطراف کودک حضور دارند و یادگیری و تربیت تکنیک دارد و این تکنیکها خود نیاز به آموزش دارند یعنی پدر و مادر خودشان باید این شیوههای رفتاری برای تربیت کودک را یاد گرفته باشند و این خیلی مهم است چراکه نوع رفتار والدین شکلدهنده روحیات فرزندشان است و اگر این رفتار و رویه از روی آموزش و تکنیک و روشهای مناسب نباشد نمیتواند نتیجه مناسبی داشته باشد. تا ۵ سال اول کودک ارتباط خاصی با بیرون ندارد و آنچه میآموزد از منزل است و بازهم بعد از این سن با وجود رفتن به مهدکودک و مدرسه و قرار گرفتن در جامعه بازهم وقت زیادی را در خانه میگذراند و بیشترین تأثیر از خانه حاصل میشود. بحث یادگیری در خانه از آن جهت بسیار مهم است که کودک رفتارها را مستقیماً میبیند و از طریق دیدههای خود آموزش میبیند نه شنیدهای خود بنابراین تأثیر بسیار زیادی از محیط خانه و دیدههای خود میگیرد. در جلسات و سمینارها صحبتم با والدین این است که شاید ندانید که رفتار شما چه تأثیرات بزرگی بر فرزندانتان دارد و باید به این موضوع مهم واقف باشید و آن را جدی بگیرید. مثلاً اگر در خانه دروغی بگویید و فرزندانتان آن را ببیند دیگر هرچه بعدها از مذمت دروغ بگویید فرزند آن را جدی نمیگیرد چون رویه عملی شما را در دروغ گفتن دیده است. دروغ گفتن ذاتی نیست و کودک آن را میبیند و یاد میگیرد. یا پرخاشگری و آشفتگی در حل مسئلههای زندگی و واکنش در برابر رویدادها و مشکلات زندگی و بچه دقیقاً اینها را از والدین خود میبینند و یاد میگیرند. اینها در فرزندان نهادینه میشوند. آنچه که شخصیت را میسازد در کودکی در ذهن کودک نقش میبندد و شکل میگیرد و پدر و مادر باید بدانند که چقدر نقششان مهم است و باید به آموزش دیدنو یادگیری مهارتها و افزایش آگاهی اهمیت بسیاری بدهند و آن را کوچک و کماهمیت نپندارند. باید بهعنوان والدین اول خودمان را درمان کنیم و ضعفهای خود را پیدا کرده و آنها را رفع کنیم.طرحواره درمانی را جدی بگیریم. مهارتها را یاد بگیریم و آموزش ببینیم تا بدانیم چگونه فرزند خود را تربیت کنیم چون بسیار مهم است و کوچکترین کارهای ما در ذهن فرزندمان ثبت و ضبط میشود. رفتارهای ماست که به کودک القا میکند ما آدمهای ارزشمندی هستیم یا بیارزش و یا توانمندیم یا ناتوان. دوستداشتنی هستیم یا خیر. میتوانیم خلاقیت داشته باشیم و یا صرفاً تابع شرایط هستیم و اینها اعتماد به نفس و عزتنفس را در کودک ما میسازد که تمام عمر همراه او خواهد بود. چون که در اجتماع اینها را بروز میدهد و شکل زندگی او را برای سالهای سال میسازد. رویهای که کودک بهواسطه رفتار والدین در پیش میگیرد میتواند از او انسانی خلاق و با اعتماد و عزتنفس بسازد و یا او را در معرض شرایطی قرار دهد که در معرض آدمهای سو استفاده گر قرار دهد. بحث آموزش در خانه خیلی پررنگ است و نقش پدر و مادر خیلی مهم است. یک بحث خیلی مهمتر هست که در خانه اتفاق میافتد که بحث آرامش روانی است در بحث شکلگیری شخصیت، یادگیری یک موضوع است و موضوع مهمتر آن آرامشی است که در خانه باید برای کودک فراهم شود و ایجاد شود. اگر نتوانیم یک محیط امن و آرام برای بچهها ایجاد کنیم فکر میکنم بحث یادگیری به حاشیه میرود؛ یعنی کودکی که در خانه دائم پرخاشگری و داد و بیداد میبیند، عدم هماهنگی و دعوا میبیند اصلاً تمرکزی برای یادگیری نخواهد داشت که بخواهد چیزی یاد بگیرد و بعد ممکن است انحراف رفتاری و یک شخصیت نگران و مضطرب پیدا کند و ضداجتماعی که آسیبهایی که در خانه دیده است در او نهادینه گردیده. خیلی مهم است که محیط خانه برای بچهها میدان جنگ نباشد. اول باید آرامش را تأمین کرد و بعد آموزش و رفاه.
در مورد طرحواره درمانی که در صحبتهایتان به آن اشاره کردید توضیح میدهید؟
اصطلاحی هست که میگویند هرچه که به روانشناس در مورد مشکلاتتان بگویید اول به شما میگوید این مربوط به دوران کودکی شما است و درست است که بهصورت طنز گفته میشود اما به نظرم یک اصل ثابت شده و مهم است و کاملاً درست است. واقعاً هر آسیبی که در کودکی دیدهایم حتی اگر یادمان نباشد ولی در ناخودآگاه ما ثبت شده است. اضطرابها، استرسها، آسیبها و جاهای خالی و نبود پشتوانه امن و اینها در شخصیت آدمها میماند. قبلاً رفتاردرمانی، شناخت درمانی و روانکاوی انجام میشد و الآن طرحواره درمانی آمده که میگویند فرد صحبت کند فرد و روانشناس طرحوارهها یا همان چرخههای تکرارشونده را در مراجعهکننده تشخیص میدهد و از او میپرسد که آیا در کودکی تروماهایی داشته است که چنین طرحوارههایی را در او شکل داده باشد و مثلاً برای فردی که دائم افراد خودشیفته و آزارگر را جذب خودش میکند روانشناس این پرسش را مطرح میکند که فرد چرا چنین افرادی را جذب میکند و بعد ابتدا از وضعیت خانه شروع میشود که آیا آن فرد والد یا والدینی خودشیفته داشته که دائم سعی میکرده به چشم آنها بیاید و نظر مثبت آنها را جلب کند و تأیید بگیرد؟ اگر اینطور است از آسیبی که دیده است آگاهش میکنند و اینکه او نمیتواند افرادی را که به او محبت میکنند و لبخند میزنند ببیند و به چشم او ابرقدرت نمیآیند و آدم جذابی نیست و فرد به سمت افرادی میرود که از چشم او شخصیتهای خودشیفته هستند و رفتار قلدرمآبانه احساسی دارند و این فرد است که عملاً آنها را جذب میکند. گاهی به خاطر سبک رفتاری و تربیتی که داشتیم میرویم دنبال آدمهایی میگردیم که خودشیفتهاند مثلاً در مدرسه و دانشگاه میگردیم و پیدایشان میکنیم و در طرحواره درمانی روانشناس به فرد آگاهی میدهد که یک چرخه تکرار شونده منفی را دنبال میکند و درمانی از این مسیر ادامه مییابد و به او یاد میدهند که این چرخه منفی تکرار را بشکند و جزئیات برونرفت از این وضعیت به او ارائه میشود تا آسیب بیشتری به فرد وارد نشود. میگویند اگر کسی نسبت به تو غرور و بیتوجهی داشت این جذابیت نیست و پشت این موضوع یک آسیب هست. وقتی فرد آگاهی کسب کند دیگر آن جذابیت برایش بیمعنا میشود و آن نقاب غرور و رفتار دیکتاتورگونه برایش به کناری زده میشود و فرد آدم درست را برای ارتباط انتخاب میکند.
پس این موضوع میتواند به مسائل گذشته در خانه برگردد و علاوه بر والدین حتی وجود یک خواهر و برادر خودشیفته...
بله هر شخصی که رفتارش روی کودک تأثیرگذار بوده و با او تعامل داشته میتواند چنین شرایطی را به وجود آورد. حتی دوستان و معلم و همکلاسیهای مدرسه میتوانند چنین آسیبی را وارد کنند. متأسفانه کمترین آموزش و آگاهی را در این مورد والدین دارند و بیشترین تأثیرگذاری را افرادی در خانه روی کودک میگذارند که کمترین آگاهی و مهارت را دارند.
اساساً پدر و مادرها قبل از تولد فرزندشان خیلی چیزها را باید بدانند و خیلی مهارتها را داشته باشند. ما تحت تأثیر کسانی بودهایم که آموزش خاصی ندیده بودند و تأثیر رفتارهای متفاوت خود را شاید نمیدانستهاند...
بله بعضی والدین میآیند و میگویند ما تازه فهمیدهایم که فلان رفتارمان چه تأثیر منفی رو فرزندمان گذاشته است و چقدر آسیب دیده است. کاش مراکزی بود در سطح شهر و روستاها که هرکسی با توان مالی خود میتوانست برود و این مهارتها را کسب کند و یاد بگیرد. در حال حاضر حتی کمتر کسی میتواند واژه تربیت را بهدرستی تعریف کند و هدفی درست از تربیت فرزندان خود را تبیین کند و اصلاً بداند برای تربیت فرزندانش چه کارهایی باید انجام بدهد و مهمتر اینکه چه کارهایی را نسبت به فرزندش انجام ندهد. شناخت درستی وجود ندارد و اطلاعات پایین است. کسانی که باید تأثیرگذار باشند و آرامش برقرار کنند و تربیت کنند اینها درگیر مشکلات و مسائلی هستند و درگیریهای خود را حل نکردهاند از مشکلات مالی تا عاطفی حل نشده که اینها در هم میپیچد و شرایط سختی در خانه به وجود میآورد.
یک چرخه عجیب و غریب به وجود میآید... من پدر هنوز در مشکلات ناشی از کودکی خودم غرق هستم و صاحب فرزند میشوم. نحوه تعامل با فرزند را نمیدانم و حتی آسیبی که ممکن است فرزندم از نحوه رفتار من ببیند یک آسیب مضاعف باشد...
نگاه میکنیم بعضی فشارهایی که والدین به فرزندان میآورند که حتی کاری را که استعداد آن را ندارند انجام دهند میبینیم زندگی نزیسته خودشان است! و برای فرار از سرخوردگیها به فرزندش فشار مضاعف میآورد که او را به راهی که خودش نتوانسته برود ببرد و کار خلاف استعداد کودک را از او میخواهند. دوستش هم دارند و واقعاً هم هزینه بسیاری میکنند اما نمیدانند چه آسیبی به او وارد میکنند. این است که فرزندانی سرخورده و فراری از خانه تربیت میشوند که حتی بخشی از آنها که تحمل پایینتری دارند به سمت مواد مخدر کشیده میشوند و دوستان نابابی که آموزههای بسیار ناخوشایندی ارائه میدهند و کار برای برگشت به حالت طبیعی بسیار سخت میشود. ما باید اجازه دهیم فرزندمان بر اساس استعدادهایش بهترین خودش باشد نه اینکه زندگی نزیسته ما را تجربه کند. البته وقتی با والدین صحبت میشود و ضعفها را میبینند میبینیم چقدر مشتاقاند که یاد بگیرند و بیشتر بدانند و متأسفانه همیشه خلأ وجود مراکز آموزشی که والدین بهآسانی به آنها دسترسی داشته باشند احساس میشود.
پیشنهاد شما در این مورد چیست؟
مثلاً در به نظرم باید مراکز در دسترسی برای والدین که امکان مراجعه سریع داشته باشند و یا بتوانند دور یکدیگر جمع شوند و تبادل تجربه و فکر کنند و آموزش ببینند وجود داشته باشد مثل آن چیزی که در برخی فیلمها میبینیم...یک سری مراکز محله محور. الآن هزینههای زندگی چنان فشاری بر خانوادهها دارد که با آنچه که در ذهنشان از مراکز مشاوره و هزینههای آن وجود دارد خیلیها به سمت مشاورههای مرتبط نمیروند. درحالیکه به نظر خود من اولاً نیاز به حمایت حاکمیتی از این موضوع است و هم خانوادهها باید چنین هزینهای را هر طور که شده بری مراقبت از آینده فرزندانشان در سبد هزینه خود پیشبینی و آن را نوعی سرمایهگذاری بدانند.
فکر میکنم سه معضل وجود دارد که باید مورد توجه قرار گیرند. یکی وضعیت مالی خانوادهها که ممکن است نتوانند بودجهای برای چنین موضوعاتی در نظر بگیرند. مورد دیگر در دسترس نبودن هست که خیلی از والدین نمیدانند کجا باید بروند و به چه کسی باید مراجعه کنند و سومین معضل، ضیق وقت والدین است که زمانی برای فکر کردن به این موضوع و فراغتی برای اندیشه در مورد چنین موضوعاتی نمییابند چراکه ساعتهای متمادی در حال کار کردن هستند و بعد از کار هم خستگیها و استرس به آنها فشار زیادی وارد میکند و درحالیکه این موضوع نیز از طرف جامعه خیلی مهم جلوه داده نمیشود قاعدتاً اگر پدری به کارفرمایش بگوید امروز کارگاه آموزشی تربیت فرزندم را دارم به هیچ عنوان موجه تلقی نمیشود و مرخصی برای چنین اموری به او داده نمیشود و ارزشی که جنبه عمومی داشته باشد و الزامآور به چنین موضوعاتی داده نمیشود. باید بهعنوان یک فرهنگ بحث آموزش مهارتهای زندگی به والدین و فرزندان بسیار جدی گرفته شود و اجازه ندهیم فرصتهای آموزش و یادگیری برای والدین در سالهای طلایی از دست برود چراکه منفعت آن برای کل جامعه است. باید مهارتهای تربیت فرزندان را به والدین یاد داد تا والدین بدانند فرزندش در چه سنی چه نیازهای آموزشی و تربیتی دارد. حتی بنا بر تحقیقات و نظریات مهم روانشناسی خصوصاً نظر دکتر اریک اریکسون مسئله مهمی مانند اعتماد یا بیاعتمادی به دنیا در سال اول زندگی کودک شکل میگیرد و ببینید که چقدر این موضوع اهمیت دارد و در چگونگی شکلگیری جامعهای که در آن زندگی میکنیم مؤثر است. تأکید میکنم اینکه شخصی به محیط اطراف خود اعتماد داشته باشد یا فردی پارانوئید و شکاک به همه چیز باشد در سال اول زندگی بنای آن گذاشته میشود. حالا ببینید همه احساس ما در دوره کودکی شکل خود را مییابد... حس خلاقیت، اعتماد به نفس، خجالتی بودن و دهها احساس دیگر از زندگی؛ بنابراین خلأ این آموزشها بهخوبی احساس میشود و پیشنهاد بنده این است که هر برای پدر و مادری که قصد بچهدار شدن داشته باشند، بهصورت اجباری دورههایی را برای آموزش مهارت تربیت فرزندان و بیان نکات مهم زندگی خانوادگی برگزار کنند تا حداقلهایی از مواردی که دانستنش برای والدین لازم است بیان و آموزش داده شود و بدانند که فرزندشان وقتی به دنیا آمد از همان بدو تولد پالسهای محیط اطراف را دریافت میکند و مراحل رشد روحی و روانی خود را از همان ابتدای زندگی طی میکند و نیاز به محیطی آرام و والدینی آگاه برای رشد مطلوب خود دارد.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۱ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید
https://srmshq.ir/9al236
مهر تمام شده و مهر هوا انگار تمامی ندارد. گلها سر در گم شبها یخ میزنند و روزها تشنه میشوند و هنوز غنچه باز میکنند. خبرگزاریها آنقدر خبرهای احتمالی تحلیل کردند که جانشان درآمده و این جریان مداوم اضطراب دیگر برای مردم مثل وعده غذایی شده است. فرسودگیِ کریستین بوبن را میخوانم از هجوم فرسودگی. این روزها نظرش این است
«زندگی هیچگاه بهقدر زمانی قدرتمند نمیشود که یکی از راههای آن به رویش بسته میشود. آنگاه، صاف و زلال، از رخنهای که برایش باقیمانده روان میشود...»
و ما منتظر آن رخنهایم هنوز
و باز میگوید:
«روح به اندازه تن نیازمند نفس کشیدن و غذا خوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی تنفس روح نیکی است و کلام...» و من این روزها به سکوت و تنهایی و گاهگداری نیکی محتاجترم.
بعد از اینکه دکترم را دیروز دیدم رفتم چند ساعت پیش سنجابهای پارک پاییزی پشت بیمارستان نشستم و یک دل سیر غصه خوردم نه که گفته باشد بیماری لاعلاج دارم نه اما انگار حرفهایش پیچید لای اندوه میانسالیم و قلبم را مثل ابری از ملال پر کرد.
روی نیمکت کنارم زنی ساعتها برای مردی که با غرور نشسته بود و سیگار دود میکرد عذر و بهانه آورد و مرد همچنان خر مراد سوار حرفهایش را قبول نکرد هر پنج دقیقه یک بار یکیشان درست در لحظه استیصال بلند میگفت I don’t care و کاملاً معلوم بود که از همیشه برایشان مهمتر است که با هم بمانند.
و من فکر کردم هر وقت بلندتر فریاد میزنیم که نمیخواهیم اتفاقاً بیشتر میخواهیم.
هوا پر از پاییز بود و نور طلایی آفتاب از لابهلای برگهای سرخ به من و زن و مرد نیمکت کناری یک جور میتابید اما هرکدام پاییز قلبمان به صورت یگانهای مشغول برگریزان بود؛ و این انگار خاصیت آدمی است فارغ از آنچه پیرامونش در گذر است...
https://srmshq.ir/x2evlw
اولین تعطیلات عیدی که با هم پا به جاده گذاشتیم را خوب به خاطر دارم. یک چادر مسافرتی، سه تا بالش و دوتا پتو را برداشت. دست راضیه را گرفت و سهتایی راهیِ طالقان شدیم.
راضیه سبد چای را جلوی پایش گذاشته بود و در راه گاهگاهی استکان احمد را پر میکرد؛ او هم یک قند گوشه لبش میگذاشت و هورت میکشید. چقدر این کارش را دوست داشتم به من حس غرور دست میداد. این مواقع و وقتهایی که به پیچ میرسیدیم و حتی زمانی که سبقت میگرفتیم شروع میکرد به تعریف کردن از من. میگفت: «میبینی راضی عروسکه عروسک». بعد هم شروع میکرد از فرمان و لاستیک و دنده و گیربکسم تعریف کردن. راضیه هم در جوابش میگفت: «موندم چرا اینقدر این ماشینو دوست داری».
آخر زنش چه میفهمید از کوچه پسکوچههایی که با هم رفتیم. چه میدانست از شبهایی که سرش را از خستگی روی فرمانم گذاشته بود. حتی از سیگارهایی که خاکسترشان را از پنجره بیرون میریخت هم خبر نداشت.
آن سفر، سفر اولمان بود اما آخرینش نه. آن دو سال اول را هم که حساب نکنیم بیست و سه سال دیگر همرکاب هم بودیم. چه خیابانها و کوچهها و بزرگراهها و جادههایی را که با هم نرفتیم و چه تصادفها که نکردیم.
عهد همراهی هم بسته بودیم. عهد بسته بودیم تا سالمیم پای هم بمانیم. تا اینکه یک عصر پاییزی بیخبر از من سوار یک ماشین دراز سفید کردندش. این را که دیدم! بند دلم پاره شد. خیانت دیده بودم. فریاد زدم و گفتم: «بیوفا مگر نگفته بودی؛ سیاه! به خاطر تو هم که شده تا عمر دارم سوار هیچ ماشین سفیدرنگی نمیشم». فریاد میزدم اما انگار گوشها کر شده بودند؛ نمیشنیدند. آن روز و روزهای دیگر بیجواب ماندم. چندین سال است که فکر میکنم آن ماشین دراز سفید احمد را کجا برد که او حتی برای پاسخ به فریادم هم برنگشت.
«من نمیدانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر»